اولین ورودتان به دنیای کتاب یادتان میآید؟ همان زمانها که جادوی خطهای سیاهی که مامان، باباها میخواندند، مسحورمان میکرد و نقاشیهایشان ما را میبرد به رویا و خیال و پرت میشدیم داخل قصه. خیلیها با همان «دزده و مرغ فلفلی» و «حسنی نگو، بلا بگو» شدند نویسنده، تاجر و روزنامهنگار!
عمو مصطفی رحماندوست را که فراموش نکردهاید؟ صد دانه یاقوت، دسته به دسته… با عمو مصطفی نشستیم و از عوالم بچگی گفتیم، از کتاببازیها، قصه و یک عالمه رویا.
کتاب ذکر است
شاید احمقانه به نظر برسد از کسی که در دنیای کتاب است، بپرسید کتاب چیست؟ ولی من این را پرسیدم به هر حال! «کتاب چیزی است که به تو میگوید از کجا آمدی و مال کجا بودی، چون در نهایت معنای عارفانه کتاب، ذکر است. ذکر یعنی یادآوری. کتاب یاد آدم میآورد که اصلا چه کسی است. کسی که معمولا کتاب نمیخواند و ما میگوییم در باغ نیست، یعنی اصلا نمیداند از کجا آمده، چه کار باید بکند. به نظرم حتی تفریحیترین کتابها هم یک بعداز ابعاد فراموششده آدم را یادآوری میکنند.» این تعریف به نظرم جامع میآمد و فیلم هم میتوانست بگوید من هم هستم! «خب فیلم هم یک کتاب است، کتاب تصویری شده، مادر همه اینها کتاب است، یا بهتر بگوییم، نوشته.» رحماندوست اشاره کرد که در عین حال هیچ نوشتهای نیست که کروموزومهایی از اندیشههای قبلی نداشته باشد. ولی این خلاق بودن را نقض نمیکند. «خلاق را به دو صورت معنی میکنند؛ یکی خالق است که از هیچ به وجود آورده، که این فقط مخصوص خداست، اما خلقهای پس از این حاصل ازدواج دو موجود است. دو اندیشه، یکی اندیشه خود فرد و دیگری اندیشههایی که خوانده، در هم ضرب میشوند، با هم جمع میشوند و یک خلق جدید به وجود میآید. کروموزومهای من اصلا قابل شمارش نیست. امروزه از راه رفتن یک بچه که تپ، تپ، تپ در خیابان میدود، من ممکن است موسیقی شعرم را بگیرم.»
امان از گرانی کتاب!
یکی از بهانههای همیشگی کتابنخوانها این است که کتاب گران است. نمیگویم که نیست، ولی واقعا باعث نمیشود اگر عطش کتابخوانی داشته باشی تا آخر عمرت تشنه بمانی. «ما نه پول داشتیم کتاب بخریم، نه کتاب کودکان بود، نه کتابخانهای. اما من در اثر قصهگوییهایی که برایم در خانه میشد، علاقهمند بودم بدانم این خطهای سیاهی که پدرم میخواند، رازش چیست. یک کتابفروشی بود در همدان، در خیابان تختی امروز و سنگشیر قدیم به اسم کتابفروشی ابنیمین. کتابخوانهای بزرگتر از ما از آنجا کتاب کرایه میکردند. من و دوستم، محمدرضا شریفی، فیلمبردار و تدوینگری که دو، سه سال پیش فوت کرد، با هم دست به کار شدیم. با پول توجیبیمان کتاب کرایه میکردیم. برای این که هم از وقتمان استفاده کنیم و هم پول کمتری داده باشیم، یک کتاب کرایه میکردیم. تا ساعت هشت او میخواند و میآورد در خانه ما. میگفت من تا صفحه مثلا 50 خواندم. صفحه 50 به بعد را بدون اینکه بفهمم قبلش چی بوده میخواندم. تا صفحه 50 را محمدرضا تعریف میکرد و از آنجا تا آخر را من. کتابهای حسینقلی مستعان روی بورس بود و جواد فاضل و یواشیواش هم رفتیم سراغ صادقهدایت و جلال آلاحمد. تقریبا 15-14 سالمان بود.»
تام سایرِ کتابخوان
خاطرات رحماندوست پر از کشمکش و ماجراجویی برای گیر آوردن کتابها بوده؛ کودکیاش کم از تام سایر نداشته. «یک کتاب حافظ در خانه خاله من بود، خانه ما حافظ نداشت. من به هر بهانهای شده میرفتم آنجا. شرکت در مشاعره باعث شد که به کتابهای شعر علاقهمند بشوم. دبستان که بودم، برای خودم دیوان درست کرده بودم؛ چون از پنجم دبستان شعر میگفتم. خیلی دلم میخواست کتابخانه داشته باشم. خیلی تلاش میکردم، کتابهایی را که میتوانستم بخرم، قیمتهای سه یا پنج ریال. جای کوچکی برای خودم ساخته بودم و داده بودم مهری برایم درست کنند. کتابخانه شخصی مصطفی رحماندوست. دبیرستان ما هم کتابخانه داشت، اما داخل دفتر مدیر بود. هیچ کس حتی معلمها هم جرئت نمیکردند و از رئیس میترسیدند که بروند در آن دفتر. ما چه بلاهایی به سر خودمان آوردیم تا به آن کتابخانه راه پیدا کنیم. یک سال قبل از دیپلم، اولیای مدرسه را وادار کردم یک اتاق را خالی کنند و کتابخانه درست کنیم. با دویست جلد کتاب این کتابخانه را درست کردیم. عشق من بیشتر این بود که خودم میروم مینشینم این دویست جلد کتاب را میخوانم. اولین کتابخانه دانشآموزی استان همدان را ما دایر کردیم.»
مواد لازم برای کتابخوانی
در دستور کتابخوانی، آن ماده خیلی پرحجم خانواده است. پس مواد لازم برای کتابخوانشدن: اول یک خانواده کتابخوان یا قصهگو! «پدرم سه چهار کتاب مخصوص خودش داشت و مرتب همانها را میخواند. یکی شاهنامه، یک دیوان صامت راجع به مصیبتهای کربلا بود، یک دیوان قمری که شعر ترکی بود. یک گلستان سعدی بود که در مکتبخانه میخواندند. یادم میآید پدرم با خواندن دیوان صامت گریه میکرد. پدر من هم یک آدم تنومندی بود و من برایم خیلی جالب بود که آن کتاب باعث گریه پدرم میشود. گاهی گریهام فقط به خاطر گریه پدرم بود، وگرنه نمیفهمیدم او چه میگوید. بهترین راه علاقهمند کردن بچهها به مطالعه این است که از قبل دبستان برایشان قصه بگویی. من میخواهم برگردم وقتی خیلی بچه بودم و یادم نیست حتی دبستان میرفتم یا نه. خیلی وقتها مرحوم مادرم پای تشت رختشویی مینشست تا لباسهای ما را بشوید، شعرهای مثنوی را از حفظ میخواند. یکی از کتابهایی که من خیلی تحت تاثیرش بودم و هستم، مثنوی مولوی است. الان شاید در کتابخانه من چند جور مثنوی پیدا کنید. اولین کتاب کودکانی را هم که نوشتم، بازنویسی دو قصه از مثنوی بود. من به عشق این که این قصهها را بشنوم، برای کمک کردن میرفتم لباسها را چنگ میزدم.»
چوب معلم گل نیست!
دومین عامل: مدرسه، همان که از بچگی میگویند خانه دوممان است. کوچکترین رنگوبوی کتاب هم البته میتواند شما را کتابخوان کند، حتی اگر کسی دوروبرتان نباشد. «ممکن است کسانی که پدر و مادرشان بیسواد بودند یا کتابخوان نبودند، الان اهل نویسندگی و کتاب شده باشند. فکر میکنم اگر زندگیشان را کندوکاو کنید، آدمهایی پیدا میشوند که خوب خاطراتشان را برای آنها تعریف میکردند. یادم نمیرود، یک معلم دیکتهای داشتیم، پایش را میگذاشت روی صندلی و روی میز مینشست و به بچهها میگفت بیایید کفشهایم را تمیز کنید. یک روز یکی از بچهها گفت: آقا رحماندوست بیاید شعر بخواند؟ آقا معلم هم گفت شعرت را بیاور ببینم. من هم یک دفتر شعری داشتم، با افتخار رفتم جلو و دادم دست ایشان. یکدفعه دفترم را از پنجره بیرون پرت کرد و گفت این چرتوپرتها چه چیزی است که میگویی؟ من آنقدر زورم گرفت که گفتم: آقا چرا دفتر من را پرت کردید پایین؟ گفت: جواب من را میدهی؟ برو جلوی دفتر! برو جلوی دفتر هم معنایش این بود که چوب بخور! خلاصه ما هم رفتیم در صف چوبخوران ایستادیم. دبیر ادبیات مرا از آنجا بیرون آورد. وقتی تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده به مبصر کلاس گفت که برود و دفترم را از روی برفها بیاورد. وقتی دفترم را آورد، با مهربانی گفت که از شعرها برایشان بخوانم.»
آدم، آدم است
سعی داشتم بگویم که کتابخوان شدن واقعا دست خود آدمها نیست. باید یک سری چیزهای بیرونی پیش بیاید و یک جورایی شانسی است. اما رحماندوست شانس را قبول نکرد و خاطرهای را برایم گفت. «چه چیزی در زندگی اینطور نیست؟! عوامل مختلفی در زندگی یک فرد قرار میگیرد که مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. من رفته بودم کانون اصلاح و تربیت. خودم احساس کردم یکی از این بچهها یک جور دیگر نگاهم میکند. آخرسر هم یواشکی گفت میشود یک امضا به من بدهید؟ وقتی از مدیر راجع به این پسر جویا شدم، گفت زندگی مرفه و عالیای دارد، اما به جرم دزدی اینجاست. بچههای مدرسه به او میگفتند سوسول. همین میشود که دوتا پاترول از دوتا محله میدزدد و میآورد به بچهها نشان میدهد. صاحبان پاترول، یکی رضایت داده، دیگری چون رقیب کاری پدرش است رضایت نمیدهد. حالا ببینید، رقیب کاری پدر و گفتن سوسول، طرف را به کانون اصلاح و تربیت میکشاند.» کتابخوان شدن هم یک اتفاقی است مانند اتفاقات دیگر زندگی. کدام یک از ما پنج سال پیش فکر میکردیم فرد کنونیمان باشیم؟ «برتولت برشت کتابی دارد با نام «آدم، آدم است» داستان یک دلال بیعرضه و ببوی ماهیفروش است که حتی عرضه ماهیگیری هم ندارد. و این آدم تبدیل میشود به یک قاتل حرفهای و وقتی میخواهند اعدامش کنند، میپرسند: چطور شد که تو از یک ببوی ماهیفروش تبدیل به قاتل شدی؟ میگوید: نمیدانم… آدم، آدم است! حالا من هم میگویم آدم، آدم است.»
بچهها بهتر میفهمند تا آدمبزرگها
تلاشهای رحماندوست خلاصه میشود در واردکردن بچهها به دنیای کتاب و یک جورایی پرکردن خللهایی که بچهها را افراد کتابخوانی بار نمیآورد. «الان بیشتر کتابهایی مینویسم که خردسالان را کنار پدر و مادر بنشاند و با هم بازی کنند، کتاب بخوانند. «بازی با انگشتها» را منتشر کردم که هفت، هشت جلد است که بچه دستش را بدهد به دست پدر و مادر و با انگشتانش بازی شود و یک قصه ریتمیک بشنود. الان دارم «365 افسانه» را مینویسم و یک جور میخواهم بگویم هرشب باید برای بچه شعر و قصه بگویید.» البته همیشه رحماندوست برای بچهها نمینوشته، اوایل برای بزرگترها شعر میگفته و آن زمان در مجله فردوسی هم چاپ میشده، همان اتفاقها سکان کشتیاش را به سمت دیگری کج کرده، «خیلی عوامل بودند که وارد وادی بچهها شدم. یادم میآید برخوردی هم با دکترشریعتی و دکتر بهشتی داشتم. دکتر شریعتی اولین نمایشگاه کتاب کودک را در حسینیه ارشاد راه انداخت. من شعرهایی گفته بودم که بچهها را راهنمایی میکرد. مثلا کتابها را ورق بزنید عیب ندارد، دستشویی این طرف است…. این دو در فاصله زمانی یک ماه به من گفتند چرا برای بچهها شعر نمیگویی؟ ذوقت خوب است. از آن به بعد و بعد از گذشت یک سال دیگر برای بزرگترها کار نکردم.»
کتاب کش رفتن… ابداً!
ما که شنیدیم کلی تعجب کردیم و باورمان نمیشد که کتابخانه رحماندوست از کتاب قرضیهایی که معمولا پس داده نمیشوند عاری باشد. باورتان میشود؟ این اولین کتابخانهای بود که گردگیری میکردم و سابقهدار نبود! «اصلا کتابی پیدا نمیکنید که مال کس دیگری باشد. یک کتابی هشت سال پیشم بود، ولی بالاخره پس دادم. کتاب «مکتبهای ادبی» بود که خیلی دلم میخواست بخوانم. در کتابخانه دبیرستان بود، اما به من نمیدادند و یک شب آن را از دفتر مدیر مدرسه کش رفتم. هشت سال بعد خودم شدم دبیر آن مدرسه و رفتم پس دادم! من به مالکیت کتاب معتقدم.» اما گویا این اتفاق برعکسش نمیافتد. «قبلا میبردند و هنوز هم میبرند. الان سعی میکنم کتابی را که خیلی احتیاج دارم قرض ندهم. بعضی وقتها هنوز هم پس نمیآورند و یادم میرود.» رحماندوست یک کار خیلی جالب هم این اواخر میکند. یک سری کتابها را که میخواند، روی نیمکت پارک میگذارد تا کس دیگری هم فرصت خواندنش را داشته باشد.
چشمانم کودک مانده
وقتی از رحماندوست میخواهم که از دنیای کتابهای بزرگسالی که دوست دارد بگوید، میگوید که دنیای بزرگسالی ندارد و چشمانش را در دنیای کودکی جاگذاشته. «هر کتابی را با حالوهوای کودک میخوانم. کتابهای اصیل ربط پیدا میکنند به کودکی. حضرت علی(ع) میفرماید: پیامبران نیامدند تا به شما چیزهای جدیدی بدهند، بلکه چیزهایی که در وجودتان هست نشانتان بدهند. «بینوایان» ویکتور هوگو هم دست گذاشته روی نهادهای اصیل بشری. این کتاب هم کودکانه است. من با حافظ و مثنوی بیشتر خودم را گرم میکنم. هر دورهای از یک کتابی خوشم میآمده. یک زمانی از خواندن کتابهای پرحجم متنفر بودم. مثلا «جنگ و صلح» را نمیتوانستم بخوانم یا «برادران کارامازوف» را. بعد رفتم عضو کتابخانه نابینایان شدم. بعد نوارهای کتابهایی که حوصله خواندنشان را نداشتم میگرفتم و در ماشین گوش میدادم.»
بازدید:412026